تاريخ : یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, | 13:38 | نويسنده : بــــانو

 

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است.
از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب.
از استاد تاریخ پرسیدند عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان.

است. (loveازاستادزبان پرسيدندعشق چيست؟گفت:همپاي(
از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهی است.
از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد.
از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست.
از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم ربائی است که قلب را به سوی خود می کشد.
از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد.
از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد.
از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود.
از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد.
از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد می شود.
از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر می گذارد.


از خودم پرسیدم عشق چیست؟ گفتم دوستت دارم تا اخرین نفس عزیزم.......


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, | 13:13 | نويسنده : بــــانو


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:, | 19:35 | نويسنده : بــــانو

خودکارقرمز

همچین زدتوکمرم که آخم دراومد.مراقب خشمگین ومشکوک نگام کرد.سریع دستم روبردم بالاوگفتم:اجازه خانوم،میشه چیزی بخوریم؟

مراقب سرش روتکون دادوگفت((ایرادی نداره.))سریع یه شکلات ازتوجیبم دراوردم و باسروصدابازش کردم.بدن وسرم تقریبابه عقب مایل بودومبیناداشت زیرگوشم سوالایی روکه بلدنبودمیخوند.یهورفتم جلوکه باعث شددوباره حرصش روتوسط خودکارش روپشت من بخت برگشته خالی کنه.

درهمون حال چندنفردرحال بازکردن بسته های خوراکیشون بودن وسروصدای اونها باعث شده بودمبینا باخیال راحت سوالا رو برای من بخونه.جالب بودکه به خاطرسروصدای زیاد بسته های خوراکی مراقب دیگه چیزی نگفت وترجیح دادتوجهی نکنه.منم داشتم روی کاغذداخلی شکلاتم برای مبینا تندتندجواب مینوشتم که متوجه شدم مراقب داره نزدیک میشه

.باخودم گفتم :((ایندفعه فاتحه من خوندس.))

امادیدم مراقب راهشو کج کردورفت سمت نیمکتهای ردیف وسط.یه نفس ازروی آسودگی کشیدم ودستم روآروم ازپشتم به پای مبینازدم.مبیناسریع دستش روآوردنزدیک دستم وکاغذرو به آرومی براشت.درکمترازکسری ازثانیه زمزمه ی غرغرهاش بلندشد:((آخه اینم شدخط؟؟این خرچنگ قورباغه هارواگه بذاری جلوی آفتاب پشتک میزنن.باورکن.))

همون موقع مراقب داشت میرفت دم درکلاس تاحضوری بزنه.من هم فرصت رومناسب دیدم تابه مبیناجواب بدم.سرم روکج کردم وگفتم:((جنابعالی توانایی خوندن خط زیبای منونداری.خط من کاملا بی نقصه))همون موقع کارمراقب تموم شدورفت که بشینه پشت میز.

منم برگشتم وبرگم رودستم گرفتم ودوباره به عقب مایل شدم وزمزمه وارجواب هاروخوندم.مبیناهم میگفت:((عالیه..خوبه..آخ جون..و....))وقتی کارم تموم شدخورکارم روتوجیبم گذاشتم وبلند شدم وبه سمت میزمراقب رقتم.برگم روتحویل دادم روانه ی سالن شدم.توی سالن دم درایستادم که مبیناهم بیاد.

برگشتم سمت مبینا.داشت لبخندمیزد.ازبالای سرش دیدم مراقب داره باخودکارقرمزیه چیزی روبرگه ی زیردستش مینویسه.احساس کردم رنگم پرید.مبینا ردنگاهم رو دنبال کرد.تاوقتی برگرده مراقب خورکارش روروی میز گذاشت مبینا برگشت وباتعجب نگام کردم.

خواستم براش توضیح بدم که یکی بغل گوشم جیغ کشید:((خرسند...به چی بروبرنگاه میکنی؟؟؟؟بیابروببینم.))برگشتم ودیدم خانم ناظم داره بهم چشم غره میره.مبینا دستم روگرفت وباهم ازسالن خارج شدیم.....


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, | 16:48 | نويسنده : بــــانو

اندازه

مردفقيري بود كه همسرش كره درست ميكرد واوآنرا به يكي ازبقالي هاي شهرميفروخت.آن زن كره ها رابه صورت دايره هاي يك كيلويي ميساخت.مرد كره هارابه يكي ازبقالي هاميفرخت ودرمقابل مايحتاج خانه راميخريد.

روزي مردبقال به اندازه كره هاشك كردوتصميم گرفت آنهاراوزن كند.هنگامي كه آنهارا وزن كرد،متوجه شدهركره900گرم است.اوازمردفقيرعصباني شدوروزبعدبه اوگفت:ديگرازتوكره نميخرم،توكره را به عنوان يك كيلوبه من ميفروختي درحالي كه وزن آن900گرم است.

مردفقيرناراحت شدوسرش راپايين انداخت وگفت:ماترازويي نداريم ويك كيلوشكرازشما خريديم وآن يك كيلوشكر رابه عنوان وزنه  قرارميداديم، يقين داشته باش كه به اندازه خودت براي تواندازه ميگيريم!!!

 


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 15 شهريور 1392برچسب:, | 20:50 | نويسنده : بــــانو

خداوند لبخند زد

دختر آفریده شد!

لبخند خدا روزت مبارک

روز دخترای گل مبارک

عزیزان امروز روز ماست ، امیدورام از لحظه لحظه زندگیمون لذت ببریم

و به تمام خواسته هاي زندگیمون برسیم

 


برچسب‌ها:
تاريخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, | 19:55 | نويسنده : بــــانو

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي
 آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, | 17:58 | نويسنده : بــــانو

دنيا عجب جاي كوچكي است

داستان رويدادي كه درسال1892دردانشگاه استنفورداتفاق افتاد.

دانشجويي18ساله درتلاش بودتاشهريه اش راتامين كند.يتيم بودونميدانست به كجاروي آوردونزدچه كسي دست درازكند.ناگهان انديشه اي به ذهنش خطوركرد.او ودوستش تصميم گرفتند كنسرت موسيقي درمحوطه ي دانشگاه ترتيب دهندتاپول تحصيلات خودرافراهم آورند.آنهانزد پيانيست بزرگ،ايگناسي پادرفسكي رفتند.مديربرنامه اش مبلغ دوهزاردلاربراي تضمين اجراي برنامه مطالبه كرد.معامله صورت گرفت ودوپسرمذبورشروع به فعاليت كردند تاكنسرت را به موفقيت نزديك نمايند.روزبزرگ فرارسيدامامتاسفانه آنهانتوانسته بودندبه اندازه كافي بليط بفروشند.كل مبلغي كه توانستند جمع آوري نمايند1600 دلاربود.آنها نااميد نزد پادرفسكي رفتندوتنگناي خودرا با او درميان گذاشتند.كل1600 دلارجمع آوري شده رابهمراه چكي به مبلغ400 دلاربه اودادندبا اين وعده كه كه درموعدمقررمبلغ مزبورراتامين كنند.

پادرفسكي گفت :خير؛اين قابل قبول نيست. اوچك راپاره كردومبلغ1600دلار رابه آنها برگرداند.

سپس گفت:اين 1600 دلاررا بگيريد.لطفاجميع مخارجي راكه تابه حال كرده ايدازآن كم كنيد.پولي راكه براي شهريه لازم داريدوآنچه كه باقي ميماندبه من بدهيد.

دوپسرخيلي تعجب كردندوباتشكرفراوان ازاوجداشدند.

اين كاركوچكي به نشانه ي محبت بوداما پادرفسكي را به عنوان مردي بزرگ نشان داد.چرابايد به دونفري كه حتي آنهارانميشناسدكمك كند؟همه مادرزندگي خود دروضعيتي مشابه قرارميگيريم.اكثرماباخودميگوييم:اگربه انهاكمك كنم،برسرخودمن چه مي آيد؟ امآنهاكه واقعابزرگندوبزرگ فكرميكنند،به اين فكرمي افتندكه:اگربه آنهاكمك نكنم چه برسرآنهاخواهدآمد؟ آنها اي كاررابه اميدوتوقع عوض وپاداش انجام نميدهند.آنها صرفابه اين علت كه باوردارندكار درستي است انجام ميدهند.پادرفسكي بعدا به مقام نخست وزيري لهستان رسيد.رهبري بزرگ بود؛اما متاسفانه جنگ جهاني اول درگرفت ولهستان تاراج شدوبه شدت آسيب ديد.

بيش از5/1ميليون نفرازمردم كشورش درمعرض خطرمرگ ناشي ازگرسنگي قرارگرفتندوهيچ پولي براي تامين موادغذايي براي آنهاموجود نبود.ازوزارت رفاه وغذاي ايالات متحده تقاضاي كمك كرد.وزيراين وزارت خانه مردي به نام هربرت هووربودكه بعدها به مقام رياست جمهوري آمريكارسيد.هوور بااعطاي اين كمك موافقت كردوبه سرعت چندين تن موادغذايي براي تغذيه ي مردم گرسنه وقحطي زده لهستان ارسال شد.

مصيبت وارده جبران شدوپادرفسكي نفس راحتي كشيد.تصميم گرفت براي ملاقات باهوور به آمريكابرودوشخصا ازاوتشكر كند.

وقتي پادرفسكي به علت اين حركت شريف هوورخواست ازاوتشكركند،هووربلافاصله وسط حرف اوپريده وگفت:شمانبايدازمن تشكركنيدآقاي نخست وزير.شايدبه خاطرنداشته باشيد؛اما چندين سال قبل شمابه دودانشجوكمك كرديدكه بتوانندتحصيلات دانشگاهي خودرا ادامه دهند.من يكي ازآن دوهستم.

آه كه عجب اين دنياجاي شگفتي است؛ازهردست بدهي،ازهمان دست خواهي گرفت!


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, | 11:3 | نويسنده : بــــانو

داستـان خلقـت زن



از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.

فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"

خداوند پاسخ داد:

"
دستور کار او را دیده‌ای‌؟

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

"
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."

خداوند گفت :

"
نمی شود!!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

"
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی."

"
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.

تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."

فرشته پرسید :

"
فکر هم می‌تواند بکند؟"

خداوند پاسخ داد :

"
نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

فرشته پرسید :

"
اشک دیگر برای چیست؟"

خداوند گفت:

"
اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."

فرشته متاثر شد:

"
شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."

زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.

همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.

سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.

بار زندگی را به دوش می‌کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.

وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.

برای آنچه باور دارند می‌جنگند.

در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.

وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.

بدون قید و شرط دوست می‌دارند.

وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.

وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.

آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد

زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.

کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند

زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

!"
خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد


فرشته پرسید: "چه عیبی؟"

خداوند گفت:

"قدر خودش را نمی داند . . ."


"قدر خودش را نمی داند . . ."


"قدر خودش را نمی داند . . ."


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, | 10:19 | نويسنده : بــــانو

 



استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد ومن اینو می دونستم وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم .. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم .. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام نمی‌دونم همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………

 

..


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, | 21:55 | نويسنده : بــــانو


حرف هايتان را از سه صافي عبور دهيد!

شخصي نزدهمسايه اش رفت وگفت:"گوش كن،ميخواهم چيزي برايت تعريف كنم.دوستي به تازگي درموردتوميگفت....."

همسايه حرف اوراقطع كردوگفت:قبل ازاينكه تعريف كني،بگو آيا حرفت راازميان سه صافي گذرانده اي يانه؟

گفت:كدام سه صافي؟

 

ـ اول ازميان صافي واقعيت.آيامطمئني چيزي كه تعريف ميكني واقعيت دارد؟

 

ـ نه،من فقط آن را شنيده ام.شخصي آن رابرايم تعريف كرده است.

 

سري تكان دادوگفت:پس حتما آن را ازميا صافي دوم يعني خوشحالي گذرانده اي.يعني چيزي راكه ميخواهي تعريف كني،حتي اگرواقعيت هم نداشته باشد،باعث خوشحالي ام ميشود.

 

ـ دوست عزيز،فكرنكنم حرفم تورا خوشحال كند.

 

ـ بسيارخوب،پس اگرمراخوشحال نميكند،حتما ازصافي سوم يعني فايده ردشده است.آياچيزي كه ميخواهي  تعريف كني،برايم مفيداست وبه دردم ميخورد؟

 

ـ نه،به هيچ وجه!

 همسايه گفت:پس اگراين حرف نه واقعيت دارد،نه خوشحال كننده اس ونه مفيد،آنراپيش خودنگهداروسعي كن خودت هم زودفراموشش كني!!


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, | 22:58 | نويسنده : بــــانو

مادرخسته ازخريدبرگشت وبه زحمت زنبيل سنگين رابه داخل خانه آورد.                                                  پسربزگش كه منتظربود، جلودويدوگفت:مامان،مامان!وقتي من درحياط بازي ميكردم وباباداشت باتلفن صحبت ميكرد،تام باماژيك روي ديوار اتاقي كه شماتازه رنگش كرديد، نقاشي كرد!!

مادرعصباني به اتاق تامي كوچولورفت.

تامي ازترس زيرتخت قايم شده بود،مادر فرياد زد:"توپسرخيلي بدي هستي "وتمام ماژيك هايش را درسطل آشغال ريخت.تامي ازغصه گريه كرد.

ده دقيقه بعدوقتي مادر وارد اتاق پذيرايي شد ، قلبش گرفت.تامي روي ديوارباماژيك قرمزيك قلب بزرگ كشيده بودوداخلش نوشته بود

مادر،دوستت دارم

مادر درحالي كه اشك ميريخت به آشپزخانه برگشت ويك قاب خالي آوردوآن رادورقلب آويزان كرد.

تابلوي قلب قرمزهنورهم دراتاق پذيرايي برديواراست!!


 


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, | 19:0 | نويسنده : بــــانو

 

فرزند عزیزم
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم

فرزند دلبندم،دوستت دارم


برچسب‌ها: