تاريخ : پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:, | 13:30 | نويسنده : بــــانو


اموخته ام با پول مي‌شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي‌توان مقام خريد
ولي احترام نه، مي‌توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي‌توان قلب
خريد، ولي عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي‌کند کسي است که به من مي‌گويد: تو مرا شاد کردي
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي‌خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي‌شويم سريعتر حرکت مي‌کند
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي‌کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي‌توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي‌دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي‌شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي‌شود با آن، نگاه را وسعت داد 

چارلی چاپلین

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, | 15:40 | نويسنده : بــــانو
 

هنگام درس دادن استاد سر کلاس :

(-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-)

وقتی استاد خبر امتحان رو میده :

(o.O) (o.O) (o.O) (o.O) (o.O) (o.O)

موقع امتحان:

(←.←) (→.→) (←.←) (→.→) (←.←) (→.→)

وقتی استاد موقع امتحان حواسش جمع میکنه واسه مچ گیری:

(↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓)

وقتی که نمره ها رو میزنن :
(
̯͡͡๏) (̯͡͡๏) (̯͡͡๏) (̯͡͡๏) (̯͡͡๏) (̯͡͡๏) (̯͡͡
)


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبه 30 آذر 1392برچسب:, | 18:1 | نويسنده : بــــانو


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, | 15:12 | نويسنده : بــــانو

داستان درباره کوهنوردي ست که مي خواست بلندترين قله را فتح کند .بالاخره

بعد از سالها آماده سازي خود، ماجراجو يي اش را آغاز کرد.اما از آنجايي که آوازه

فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.

او شروع به بالا رفتن از قله کرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به

بالا رفتن ادامه داد، تا اينکه هوا تاريک تاريک شد.

سياهي شب بر کوهها سايه افکنده بود وکوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه

جا تاريک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .

در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت که پايش لغزيد و با شتاب

تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز

وحشتناکي حس مي کرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال

سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او

هجوم مي آورند.

ناگهان درست در لحظه اي که مرگ خود را نزديک مي ديد حس کرد طنابي که به

دور کمرش بسته شده ، او را به شدت مي کشد

ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن

سکوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينکه فرياد بزند : خدايا کمکم کن ...

ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟

- خدايا نجاتم بده

- آيا يقين داري که مي توانم تو را نجات دهم ؟

- بله باور دارم که مي تواني

- پس طنابي را به کمرت بسته شده قطع کن ...

لحظه اي در سکوت سپري شد و کوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را

بچسبد .

فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد يخ زده کوهنوردي پيدا شده ... در

حالي که از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محکم چسبيده بودند ، فقط

چند قدم بالاتر از سطح زمين ...

 


 


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, | 18:4 | نويسنده : بــــانو

حالت های مختلف یک دانش آموز در طول سال تحصیلی!


1-روز اول مدرسه...
2-یک ماه بعد...
3-سه ماه بعد...
4-امتحانات ترم اول...
5-نزدیک عید...
6-بعد از عید...
7-یک ماه مانده به امتحانات...
8-امتحانات ترم دوم...
9-یک امتحان مانده...
10-بعد از امتحانات و شروع تابستان...
 

نظريادتون نره

برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, | 17:38 | نويسنده : بــــانو

سلام دوستان

اميدوارم مطالب سودمند باشن!

رد پاتون رو حتما برام بذارين

يادتون نره

ممنون


برچسب‌ها:
تاريخ : پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, | 16:33 | نويسنده : بــــانو


 

فرزند عزیزم
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم

فرزند دلبندم،دوستت دارم


برچسب‌ها: