تاريخ : دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:, | 20:2 | نويسنده : بــــانو

واقعاهركي ندونه فكرميكنه وكلادارن ميان بيرون نه دانشجوها!!!


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, | 20:16 | نويسنده : بــــانو

گربه كه بجاي غذا،جو را گرفت!!!


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, | 19:53 | نويسنده : بــــانو

مریم اون دشمن رو تير بارون كن
-
نه حيفه خوشكله دلم نمياد بكشمش ؛ نميخوام
سارا اون پسره رو بمبارون كن
-
نه شبيه دوست پسرمه نميتونم بكشمش
مهسا تفنگ ها رو پر كن
-
باشه ؛ يه لحظه وايسا موهامو ببندم
نيلوفر خشاب ها رو بيار
-
وای يه سوسک داره رو خشابا را ميره
شبنم اون پسره رو بكش
-
وای نه نميتونم خون ببينم
سوسن هفتيرا رو پر كن
-
اه ديدين چی شد ناخنم شكست
مهناز فردا باید بریم خط مقدم!
-
واااای نه! چی بپوشم؟

 


برچسب‌ها:
تاريخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, | 16:28 | نويسنده : بــــانو



گاهی گمان نمیکنی ولی میشود ، گاهی نمی شود که نمی شود!
گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست! گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود!
گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست! گاهی تمام شهر گدای تو می شود!!!


برچسب‌ها:
تاريخ : پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:, | 18:40 | نويسنده : بــــانو


برچسب‌ها:
تاريخ : پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:, | 17:53 | نويسنده : بــــانو


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبه 13 مهر 1392برچسب:, | 21:8 | نويسنده : بــــانو

 

شعری لطیف و زیبا از دکتر مجدالدین میرفخرایی، متخلص به گلچین گیلانی 

 

پا به پای کودکی هایم بیا 
 کفش هایت را به پا کن تا به تا

 

قاه قاه خنده ات را ساز کن
  باز هم با خنده ات اعجاز کن

 پا بکوب و لج کن و راضی نشو
 با کسی جز عشق همبازی نشو
 
 بچه های کوچه را هم کن خبر
 عاقلی را یک شب از یادت ببر
 
 خاله بازی کن به رسم کودکی
 با همان چادر نماز پولکی
 
 طعم چای و قوری گلدارمان
 لحظه های ناب بی تکرارمان
 
 مادری از جنس باران داشتیم
 در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما

 

قهرمان باور زیبای ما

 قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ

 غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود

 

ثروت هر بچه قدری تیله بود
 
 ای شریک نان و گردو و پنیر !
 همکلاسی ! باز دستم را بگیر

 مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
  آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
 
 حال ما را از کسی پرسیده ای؟
 مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
 
 حسرت پرواز داری در قفس؟
 می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
 
 سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
 رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
 
 رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟

آسمان باورت مهتابی است ؟
 
 هرکجایی, شعر باران را بخوان
  ساده باش و باز هم کودک بمان
 
 باز باران با ترانه ، گریه کن !
 کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
 
 ای رفیق روز های گرم و سرد
 سادگی هایم به سویم باز گرد!


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:, | 21:20 | نويسنده : بــــانو

 
کيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت .
همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد . پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ...
-
به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

فرقي نداره،فقط ...، فقط ...دردش کم باشه... 


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:, | 19:31 | نويسنده : بــــانو


برچسب‌ها:
تاريخ : پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:, | 20:11 | نويسنده : بــــانو

http://static.cloob.com/public/user_data/gen_thumb/n-13-06-1/f33d8f141d5ddba354e5bfa1ae3d453e-425

خدا پرسید : میخوری یا میبری؟
و من گرسنه پاسخ دادم : میخورم
چه میدانستم لذت ها را می برند
، حسرتها را می خورند … ؟
 زنده یاد حسین پناهی


برچسب‌ها:
تاريخ : پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:, | 19:29 | نويسنده : بــــانو


حواست هست خدا؟
صدای هق هق گریه هام... از گلویی میاد که تو گفتی از رگش به من نزدیک تری!
حواست هست خدا؟
هر وقت صدای شکستن خودمو شنیدم... گفتم باشه، منم خدایی دارم.
حواست هست خدا؟
از بچگی تا الان هر وقت زمین خوردم و به سختی پاشدم یه جمله شنیدم: غصه نخور، خدا بزرگه
حواست هست خدا؟ حواست هست هر روز باهات درد و دل میکنم؟ حواست هست غصه هام داره سنگینی میکنه؟ حواست هست خیلی وقته چشام بارونیه؟ حواست هست نفس کم آووردم؟ خدایا نفس میخوام... خوشی میخوام... زندگی میخوام... خدایا یه خنده از ته دل میخوام...


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, | 19:29 | نويسنده : بــــانو


ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند
طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت
باید یکنفر طناب را رها میکرد وگرنه همه سقوط میکردند
زن گفت: من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم من طناب را رها میکنم چون به فداکاری عادت دارم
در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند
هوش خانوم ها روهیچگاه دست کم نگیرید...


برچسب‌ها: